عصر طلایی

عصر طلایی

بنده مهدی اصغری دانش آموخته کارشناسی برق قدرت و کارشناس بهره برداری در شرکت توزیع برق هستم.
تلاش دارم با مطالعه کتاب ها و ... مجموعه مطالبی را به اشتراک بگذارم
امید دارم نظرات ارزشمند شما عزیزان را داشته باشم .
لطفاً نسبت به مطالبم نظر بدهید.
ممنون از حسن توجه شما عزیزان.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

دخترم دنبال ستاره توی آسمون ، دستش را می چرخوند ، بابا ببین آسمون شب داره با دستام می رقصه و ستاره ها دور انگشتام حلقه زدند ، دیدن رقص ستاره ها برام تازگی داشت ، آخه تا اونموقع به آسمون نگاه نکرده بودم ، دستش را چرخوند و چرخوند و ستاره ها با دستاش می رقصیدند ، بابا ببین ستاره ام پیداش شد ، انگار وسط اون رقصیدن ها ستاره پرنوری درخسید و دیگه دستش را نچرخوند ، صبر کرد تا ستاره ها از حرکت بایستند و بعد با ستاره خودش نجوا کرد ، باهاش میگفت و می خندید و منم نگاهش میکردم ، انگار بهم چیزی را یادآوری کرد

باید دنیات را بچرخونی تا دنیا برات بچرخه و ستاره زندگی بهت چشمک بزنه و با ستاره ات زندگی کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۱ ، ۰۴:۵۶
SABA

در بیابان فردی زندگی می کرد که گذر ایام را با خار کنی سپری می نمود ، روزی مشغول کندن خار بود و ناگهان ماری اژدهاگونه با دوسر و شاخ دید ، ترسید و به تخته سنگی پناه برد ولی اندک زمانی نگذشت که دوباره سر برآورد و دید گویی مار مرده است ، مرد اندکی اندیشید و سپس با خود گفت ، بهتر است مار را در توبره کنم و در میدان شهر به تماشای همگان ببرم ، پس مار را به آسانی گرفت و در توبره کرد و به سوی شهر حرکت کرد ، وارد شهر شد و در میدان شهر مردم را گرد خورد جمع نمود که ای مردم امروز ماری اژدها گونه را شکار نموده ام و حال به تماشای شما آورده ام و اینک این مار را نظاره گر باشید ، توبره را باز نمود و مار دوسر با شاخ های عجیبی بر زمین افتاد ، مار که جانی در جسم نداشت سبب رعب و وحشت همگان شد ، مار چشمانش را باز نمود و به حال مرگ بود ولی ناگهان جمعیت را که دید جان تازه ای گرفت و آنگاه به همگان حمله ور شد ...

آری ، مار که در بیابان و در توبره بی جان بود ، در میدان شهر با دیدن مردم  ، خوی اژدهاگونه اش جان گرفت. 

.

آری مثل این داستان ضرب المثل آب نمی بینه واگرنه شناگره قابلیه

 

لطفاً نظرات ارزشمندتون را برایم بفرستید

باتشکر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۸
SABA

از خوابم بیرون اومده بودند

من وحشت زده از خواب بیدار شدم ولی وحشت ادامه داشت ، آخه زنبورهایی که توی خواب دنبالم کرده بودند ، از خوابم بیرون اومده بودند و روی بالشتم ویز ویز می کردند ، بلند شدم و سریع چراغ را روشن کردم ولی روی بالشت چیزی نبود!!! اما زیر تخت صدای ویز ویز می آمد ، خشکم زد ، بیدارم یا خواب!!! نگاهی به زیر تخت انداختم و گفتم برگردید توی خوابم و چراغ را خاموش کردم ، چشمانم را بستم ، صدای ویز ویزها بیشتر میشد ، خوابم برد و آروم آروم به خواب رفتم و رفتم به جایی که زنبورها دنبالم کرده بودند ، آره زنبورها منتظرم بودند ، آنها به حرفم گوش داده بودند و برگشته بودند به خوابم ، دیگه فرار نمیکردم به خودم قول داده بودم کابوسی که قراره توی خواب وبیداری اذیتم کنه را شکستش بدهم ، به زنبورها حمله کردم و ...

...

شرایطی توی زندگی اتفاق می افته که هم کابوس و هم واقعیت 

این اتفاقات از صدتا کابوس بدتره

و اگه عقب بشینیم و فرار کنیم میشه بلای جونمون هست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۱ ، ۲۰:۱۸
SABA