دخترم دنبال ستاره توی آسمون ، دستش را می چرخوند ، بابا ببین آسمون شب داره با دستام می رقصه و ستاره ها دور انگشتام حلقه زدند ، دیدن رقص ستاره ها برام تازگی داشت ، آخه تا اونموقع به آسمون نگاه نکرده بودم ، دستش را چرخوند و چرخوند و ستاره ها با دستاش می رقصیدند ، بابا ببین ستاره ام پیداش شد ، انگار وسط اون رقصیدن ها ستاره پرنوری درخسید و دیگه دستش را نچرخوند ، صبر کرد تا ستاره ها از حرکت بایستند و بعد با ستاره خودش نجوا کرد ، باهاش میگفت و می خندید و منم نگاهش میکردم ، انگار بهم چیزی را یادآوری کرد
باید دنیات را بچرخونی تا دنیا برات بچرخه و ستاره زندگی بهت چشمک بزنه و با ستاره ات زندگی کنی.