از خوابم بیرون اومده بودند
از خوابم بیرون اومده بودند
من وحشت زده از خواب بیدار شدم ولی وحشت ادامه داشت ، آخه زنبورهایی که توی خواب دنبالم کرده بودند ، از خوابم بیرون اومده بودند و روی بالشتم ویز ویز می کردند ، بلند شدم و سریع چراغ را روشن کردم ولی روی بالشت چیزی نبود!!! اما زیر تخت صدای ویز ویز می آمد ، خشکم زد ، بیدارم یا خواب!!! نگاهی به زیر تخت انداختم و گفتم برگردید توی خوابم و چراغ را خاموش کردم ، چشمانم را بستم ، صدای ویز ویزها بیشتر میشد ، خوابم برد و آروم آروم به خواب رفتم و رفتم به جایی که زنبورها دنبالم کرده بودند ، آره زنبورها منتظرم بودند ، آنها به حرفم گوش داده بودند و برگشته بودند به خوابم ، دیگه فرار نمیکردم به خودم قول داده بودم کابوسی که قراره توی خواب وبیداری اذیتم کنه را شکستش بدهم ، به زنبورها حمله کردم و ...
...
شرایطی توی زندگی اتفاق می افته که هم کابوس و هم واقعیت
این اتفاقات از صدتا کابوس بدتره
و اگه عقب بشینیم و فرار کنیم میشه بلای جونمون هست