گفتند: از چه به این هم رسیدی؟
گفت : من دروازه بان دلم بودم. به کسی راه می دادم و به چیزی راه می دادم که مرا بارور کند، نه اینکه از من بکاهد و مرا مصرف کند.
------
دروازه بان، بارور، بکاهد، مصرف کند و ... اینها برای دل چه معنی داره؟
گفتند: از چه به این هم رسیدی؟
گفت : من دروازه بان دلم بودم. به کسی راه می دادم و به چیزی راه می دادم که مرا بارور کند، نه اینکه از من بکاهد و مرا مصرف کند.
------
دروازه بان، بارور، بکاهد، مصرف کند و ... اینها برای دل چه معنی داره؟
دخترم دنبال ستاره توی آسمون ، دستش را می چرخوند ، بابا ببین آسمون شب داره با دستام می رقصه و ستاره ها دور انگشتام حلقه زدند ، دیدن رقص ستاره ها برام تازگی داشت ، آخه تا اونموقع به آسمون نگاه نکرده بودم ، دستش را چرخوند و چرخوند و ستاره ها با دستاش می رقصیدند ، بابا ببین ستاره ام پیداش شد ، انگار وسط اون رقصیدن ها ستاره پرنوری درخسید و دیگه دستش را نچرخوند ، صبر کرد تا ستاره ها از حرکت بایستند و بعد با ستاره خودش نجوا کرد ، باهاش میگفت و می خندید و منم نگاهش میکردم ، انگار بهم چیزی را یادآوری کرد
باید دنیات را بچرخونی تا دنیا برات بچرخه و ستاره زندگی بهت چشمک بزنه و با ستاره ات زندگی کنی.
در بیابان فردی زندگی می کرد که گذر ایام را با خار کنی سپری می نمود ، روزی مشغول کندن خار بود و ناگهان ماری اژدهاگونه با دوسر و شاخ دید ، ترسید و به تخته سنگی پناه برد ولی اندک زمانی نگذشت که دوباره سر برآورد و دید گویی مار مرده است ، مرد اندکی اندیشید و سپس با خود گفت ، بهتر است مار را در توبره کنم و در میدان شهر به تماشای همگان ببرم ، پس مار را به آسانی گرفت و در توبره کرد و به سوی شهر حرکت کرد ، وارد شهر شد و در میدان شهر مردم را گرد خورد جمع نمود که ای مردم امروز ماری اژدها گونه را شکار نموده ام و حال به تماشای شما آورده ام و اینک این مار را نظاره گر باشید ، توبره را باز نمود و مار دوسر با شاخ های عجیبی بر زمین افتاد ، مار که جانی در جسم نداشت سبب رعب و وحشت همگان شد ، مار چشمانش را باز نمود و به حال مرگ بود ولی ناگهان جمعیت را که دید جان تازه ای گرفت و آنگاه به همگان حمله ور شد ...
آری ، مار که در بیابان و در توبره بی جان بود ، در میدان شهر با دیدن مردم ، خوی اژدهاگونه اش جان گرفت.
.
آری مثل این داستان ضرب المثل آب نمی بینه واگرنه شناگره قابلیه
لطفاً نظرات ارزشمندتون را برایم بفرستید
باتشکر
از خوابم بیرون اومده بودند
من وحشت زده از خواب بیدار شدم ولی وحشت ادامه داشت ، آخه زنبورهایی که توی خواب دنبالم کرده بودند ، از خوابم بیرون اومده بودند و روی بالشتم ویز ویز می کردند ، بلند شدم و سریع چراغ را روشن کردم ولی روی بالشت چیزی نبود!!! اما زیر تخت صدای ویز ویز می آمد ، خشکم زد ، بیدارم یا خواب!!! نگاهی به زیر تخت انداختم و گفتم برگردید توی خوابم و چراغ را خاموش کردم ، چشمانم را بستم ، صدای ویز ویزها بیشتر میشد ، خوابم برد و آروم آروم به خواب رفتم و رفتم به جایی که زنبورها دنبالم کرده بودند ، آره زنبورها منتظرم بودند ، آنها به حرفم گوش داده بودند و برگشته بودند به خوابم ، دیگه فرار نمیکردم به خودم قول داده بودم کابوسی که قراره توی خواب وبیداری اذیتم کنه را شکستش بدهم ، به زنبورها حمله کردم و ...
...
شرایطی توی زندگی اتفاق می افته که هم کابوس و هم واقعیت
این اتفاقات از صدتا کابوس بدتره
و اگه عقب بشینیم و فرار کنیم میشه بلای جونمون هست