گفتگو
گفتگویی بین خودم و همزادم
(مهدی): سلام دوست عزیز - (من): سلام - (مهدی): چقدر سرد و بی روح ، چی شده - (من): هیچی ، همش با خودم درگیر هستم و نمیدونم چیکار دارم میکنم - (مهدی) : با من حرف بزن تا بتونم کمکت کنم - (من): آخه - (مهدی) : آخه نداره مگه من همزادت نیستم ، مگه همیشه تو گاه و بی گاه با من حرف نمیزی ، بگو عزیز ، بمن بگو تا کمکت کنم - (من): خیلی عادی غیرعادی شدم - (مهدی) : یعنی چی غیر عادی شدی - (من): باخودم حرف میزنم و کارهای عجیبی می کنم ، چند وقتیه فقط کتاب می خونم و مشغول هستم تا بتونم راهی یا گذری پیدا کنم و از این شرایط در بیام - (مهدی) : آهان ، گفتم چی شده بابا ، اینکه خوبه و داره نشون میده که بی خیال نیستی ، یه جورایی خودت را ورزیده میکنی - (من): آخه این چه فایده ای داره ، پس کی باید شروع کنم - (مهدی): اگه نمیدونی بدون که شروع کردی ، میدونم که خیلی دغدغه مند هستی و دائماً از مشکلات اطرافت بی اعتنا نیستی و به خودت باور داری که میتونی با استعدادهات یک کار ارزشمند انجام بدهی - (من) : درست میگی ولی آخه باید کاری انجام بدهم یا نه - (مهدی) : ای بابا دوباره میگه ، عزیز دل ، من بهت ایمان دارم ...